بسم رب المهدی(عج)
سلام مولای من!
ای غریب دیار بی کسی ها!
ای آرمانی ترین امید!
و ای تشنه یک جرعه نگاهت ، دل من!
آهسته می خوانم ، در گوشه این دیار غربت نامت را و زمزمه می کنم شوق دیدارت را...
می خوانم تو را از اوج دلتنگی ها و در فریاد بی کسی ها و با بغض فروخورده این همه سالها...
میخوانمت از قعر دلی که سنگینی گناهش سد راهش شده به سوی دلدارش...
میخوانمت با اشک های جگر سوزی که فراق تو سکوتی تلخ را همره راهشان کرده...
می گریم از این هجر،از این درد،از این جام زهری که جز با وصال تو لحظه ای در خود شیرینی نخواهددید...
می سوزم از این که امید وصالت آرام جانم باشد و اما ندانم ..ندانم که در آن لحظه عشق، تلألؤ یک لحظه نگاه تو ، بر دل آشفته من نیز خواهد تابید؟...
منی که غرق گناهم و در آرزوی تو ای نگار خوبی ها...
منی که از رسوایی و بی آبرویی نزدت سر به زیر دارم از شرم ، اما به امید نیم نگاه تو ای تمام آرزویم...
با اینکه خود میدانم آلوده ام از فرط گناه ، با اینکه خود میدانم بی آبرویم بسیار نزدت، با اینکه خود میدانم شاید هیچ وقت نیابد دیده آلوده من دیدار تو را....با اینکه...
چه بگویم...
دلم میخواهد زار بزنم از اعماق وجود ....دمی که اندیشه این به سراغم می آید که می لغزد اشک از چشمان زیباو معصوم تو بر غفلت بنده ای ناسپاس و عصیان کار چون من...
کاش دستان پر مهر تو فانوس راهم می شد...
دست مرا بگیر...بگیر و ببر نزد خودت... آنجا که جز خوبی و پاکی نباشد...
آنجا که دیگر غفلتی نباشد تا بشکند دل نازنینت را...
آنجا که دیگر شعله گناه زبانه نکشد از وجود تارم...
آنجا که ....
ببر مرا تا به آغوش خدا...
تشنه وصلم و غرق در دریای گناه...
دیده به راه و گمراه از راه خویش...
چه بگویم...تو خود می بینی حال زارم را....
تو دعایی بکن باهمان امن یجیب دلربایت... تا که شاید آدم شود این روسیاه دلتنگ...
حرف هایم برای تو تمامی ندارد اما من
حاضرم از تمامی این همه حرف
همه را پاک کنم هیچ نگذارم
هیچ مگر نام زیبای تو مولا
حرف این دل تنگ من اما
گم شد از میان این همه حرف
میخواستم بگویم آقا من
گرچه نالایقم ولی آقا
دل تنگم هوای دیدنت کرده
پس بیا جان مادرت زهرا(س)
دلـــ نــــوشــــت:
دلم هوای دل نوشته های سالها قبل را کرد...اینهم از همان دست است ...نوشته نیمه شب چهارشنبه 19 اسفند 1388
یادش بخیـــر....