بسم رب الزهراء

از غربت کوچه ها دلم میگیرد

بیمار غمت دوباره دم میگیرد

 

اشک از دل و دیده ی ترم می بارد

امید که زهرا دستم میگیرد

 

آری ز غم سیلی و صد داغ دگر

با ناله ی تو گریه ام میگیرد

 

از سوز ندارم سخنی جز اینکه...

..این اشک وبال دیده ام میگیرد

 

مولا تو بگو کجا روایست مگر

آتش به دری نفس ز ما میگیرد

 

گلبرگ گل یاس شده پرپر و حال

زخم دل من دوباره پا میگیرد

 

زینب که ندانست که از سوز دلت

با یک نگهت ولی دعا میگیرد

 

آن گاه که تو گفتی و او می گریید

گفتی که اجل جان مرا میگیرد

 

این قصه برای عده ای آخر شد

لیکن جانها ز شیعه ها میگیرد

 

با آمدن منتقم فاطمه لیک

زخم دل من کمی شفا میگیرد

 

«یــه منتظـــر»